هزارسنگر شهر من آمل- Amol is my city

هزارسنگر شهر من آمل- Amol is my city

 

 

 

 

 

 

آمل شهر حماسه ششم بهمن سال60،آمل شهر هزارسنگر،آمل سرای دماوند،آمل اولین خاستگاه شیعیان دوازده امامی جهان،آمل آمل آمل



ژنرال 13 ساله‌ی آملی که فرمانده سپاه سوم صدام را به زانو در آورد

ادامه داستان

از شکل ظاهری آنها می شد فهمید اهل کدام کشور هستند.

 فیلم بردار ها فیلم می گرفتند، عکاس ها عکس می انداختند،  یک سری هم دنبال مصاحبه با اسرا بودند،  
من نیز سر در خیال خویش، خیره به خاک داغ و سوخته عراق،  زل زده بودم به زمین، هنوز نیم ساعت از ورود خبرنگار ها نگذشته بود، یک عالمه عراقی قلچماق، با صورت های پهن ور آمده، سبیل های دراز، چون کله یک دراز گوش، با ماشین های نظامی، با اسکرت و یک هیجان خاص سرو کله شان پیدا شد.

سربازهای عراقی به ما گفتند: فاتح شلمچه آمده است و دویدند مقابلش، زانو زدند، روی زمین، پوتین هایش را می بوسیدند. می گفتند: «فاتح شلمچه عدنان خیرالله است» خشن و تندخو و بد هیبت، ما که این غول وحشی را از قبل ندیده بودیم و به چهره نمی شناختیم. فقط شنیده بودیم که شلمچه و فاو را سپاه سوم و هفتم حزب بعث عراق گرفته بود،

شلمچه را سپاه سوم عراق، به فرماندهی«عدنان خیرالله» و فاو را سپاه هفتم عراق به فرماندهی«ماهر عبدالرشید» تصرف کرده اند. من عکس ماهر عبدالرشید را قبلا، توی سنگرهای که فتح کرده بودیم، دیده بودم، صورتی زشت و بدخو، شکل یک خوک وحشی، یک چشم اش تیر خورده و صورتش را ترکش ها خراشیده بودند، جوری که کاسه چشم اش ته افتاده بود. جای برش ترکش ها چهره اش را بشدت زشت و بد ترکیب کرده بود. این دو وحشی هر دو از سرداران جنگ، و دست راست و چپ صدام افلقی بودند. و از سوئی دیگر رقیب سر سخت یکدیگر هم محسوب می شدند.

فرمانده سپاه سوم عراق گشتی در بین اسرا زد، دوربین ها، به دنبالش، یک راست آمد سمت ما، مقابل دوربین ها ایستاد، یکی از افسران زیر دست اش، یک قوطی آب معدنی که سرش را بریده بودند، به شکل یک ظرف آب در آورده، دادند به دست عدنان خیرالله، سپس یک قوطی آب معدنی سرد، انگار تازه از یخچال در آورده باشند، اطرافش حباب نشسته بود، به دست دیگر عدنان خیرالله دادند.

فرمانده سپاه سوم عراق آمد سمت من، کنارم نشست، من سرم را انداختم پائین، نگاهش نکردم.

دوربین ها همه زوم کردند سمت من و عدنان خیرالله،  که در مقابل من زانو زده، و نیم خیز نشسته بود. عدنان خیرالله، قوطی آب یخ را باز کرد، ریخت داخل ظرف آب، دوربین ها لحظه به لحظه ثبت می کردند، عکاس ها هر ثانیه شاطر دوربین شان را می چکاندند.

فرمانده سپاه سوم عراق، فاتح شلمچه، ظرف آب سرد را به من تعارف کرد. من سرم را بلند نکردم و اصلا نترسیدم، بیاد امام افتادم، بیاد رفیقان شهیدم.

توی دلم گفتم: مجید این اسارت برای تو یک ماموریت بزرگی است، و ناگهان ندائی وحی گونه، ریخت توی دلم؛ و آنگاه موسی به خداوند گفت: خداوندا؛ اکنون که به این کار بزرگ مامورم کردی، شرح صدرم عطا کن، تا از جفا و آزار دلتنگ نشوم، سختی ها را سهل گردان، عقده زبان ام را بگشاء، تا سخنم را نیکو فهم کرده، خوش دریابند.

و آنگاه خداوند پاسخ داد:
ای موسی، ما بر تو منت نهادیم، آنچه از ما خواستی محول شد، محکم باش.....  
اسرا  و خبرنگاران و سربازان و افسران عراقی، همه زل زده بودند به لب های تشنه مجید چهارده ساله که هفت شبانه روز تشنه است.

عدنان خیرالله وقتی بی محلی من را دید، ظرف آب را کمی جلوتر گذاشت و گفت: اشرب مای.

با صلابت سری تکاندم که یعنی؛ نه، من آب نمی خورم، تشنه ام نیست.

فرمانده سپاه سوم عراق، نیم خیز قدری جلوتر خیزید، یک دستش را روی شانه من گذاشت، با یک حالتی دوستانی و معصومانه، جلوی خبرنگارها و دوربین ها، صدایش را بلندتر کرد و گفت: اشرب مای. اشرب مای.
دید من هیچ توجه ائی نمی کنم، انگار که من اصلا او را نمی بینم. بار سوم،  ظرف آب را برداشت، دست دیگرش را روی سرم گذاشت. با یک حالتی، محض و معصومانه، دستی به سرم کشید، آب را گذاشت روی لب های تشنه من، دوتا از دوربین های فیلمبرداری، به فاصله بیست سانتی صورت  ام، و ظرفی آبی که دست عدنان خیرالله رو لب های من گذاشته بود، نزدیک شدند.

_ که فرمانده سپاه سوم عراق، دارد با دست های خودش به اسرای ایرانی آب می دهد.

همه حواس ها به من و او بود. لنز دوربین ها، چشم ها همه به ما دو نفر دوخته شده بود. برای چندمین بار فرمانده سپاه سوم عراق گفت: اشرب مای.

من با توکل به خداوند محکم با پشت دست کوبیدم روی ظرف آب، در آن لحظه خداوند چنان قدرتی به من عطا کرد. خود حیرت زده شدم.

وقتی کوبیدم روی ظرف آب، توی دست عدنان خیرالله، فرمانده سپاه سوم  ارتش حزب بعث عراق، ظرف آب پرت شد، خورد به لنز دوربین فیلمبردار زن هندی، که به فاصله چند سانتی صورتم آمده بود، بعد خورد به زمین، کمانه کرد، بلند شد افتاد وسط خبرنگارهای خارجی، رد آبی که روی خاک پاشیده شده بود، ظرفی که روی خاک افتاده بود. دوربین ها با یک هیجان خاص، از سمت ظرف آب، روی خاک، فیلم گرفتند، لنزهای شان را کشیدند به سمت صورت ام، بعد بردند به طرف چهره غضبناک فرمانده سپاه سوم عراق که سرخ و تفتیده زیر لب می غرید، پوتین هایش را به روی زمین سخت و داغ می فشرد، آنگاه سکوتی سنگین تمام حصار را فرا گرفت، برای یک دقیقه همه سنگ شدند، مسخ شدند، بعد عدنان خیرالله، با حالتی وحشیانه، اما نرم و ملایم، یک قدم جلوتر گذاشت،

دوربین ها همه آمدند دوباره نزدیک ما دو نفر، سربازها وافسران ارشد ارتش عراق ما را احاطه کردند. فاتح شلمچه دستم را گرفت، من را بلند کرد، با معصومیتی تمام، دستی به سرم کشید: خیلی خاص گفت: چرا شما بسیجی ها از دست ما آب نمی خورید؟ من که فرمانده به این باعظمت ارتش عراق هستم، دارم با دست های خودم، به شما آب می دهم! چرا از دست من آب نخوردید!؟

من با یک صلابتی خاص، گفتم: آقای فرمانده با عظمت ارتش عراق،  نگاه کردم به خبرنگارهای خارجی و ادامه دادم: ما الان هفت روز اسیر ارتش عراق ایم. سه روز هست که اینجا توی این قفس هستیم؛ دستم را به طرف خورشید تند و سوزان عراق بردم، ادامه دادم:

 این آفتاب سوزان، سه روزه روی تن زخمی های ما می تابه، ای خبرنگاران، ای فیلمبرداران، ای عکاسان د نیا، شما که آمده ائید ازپیروزی ارتش عراق، از ما اسرا، فیلم برداری کنید،  و می خواهید بروید به مردم جهان نشان بدهید که ایرانی ها اسیرا عراقی ها شدند، می گویم: اینجا مثل عصر عاشوراست،

می دانید عاشورا چه بود، امام حسین را می شناسید،  عاشورائی که جسم زخمی یاران امام حسین(ع) زیر آفتاب داغ و سوزان عراق قرار داشت، امروز سه روز هست که ما تشنه ائیم، نه سه روز، هفت روز، ببینید اینجا نه حصاری نه سایبانی، این آفتاب می تابد روی تن زخمی های ما، شما یک ساعت این جا هستید از گرما کلافه ائید، تمام این بچه ها تشنه اند، گرسنه اند، خون از بدنشان رفته، نه مدوائی نه آبی نه غذائی، تا قبل از ورود شما نزدیک به سیصد اسیر زخمی را از اینجا به بهانه درمان خارج کردند.

بعد نگاه کردم به عدنان خیرالله و گفتم: شما که فرمانده با عظمت ارتش عراق هستید، من از شما یک سوال دارم؟
کجای دنیا با اسرا این طور رفتار می کنند؟

هر نیم ساعت، هر یک ساعت، چند تا از دوستان ما اینجا از تشنگی شهید می شوند.

در حالی که سربازهای شما تانکر آب را می آورند. مقابل چشم اسرا، پشت همین تورها، نگه می دارند، شلنگ آب را باز می کنند روی خاک، مقابل چشمان اسرائی که از تشنگی دارند، هل هل می زنند، از فرط بی آبی شهید می شوند، سربازهای تان پوتین های خود را زیر شلنگ آب نگه می دارند، شادی می کنند. شما می گوئی ما آب به اسرا می دهیم.

سه روز است که ما اینجائیم و صدها اسیر از تشنگی شهید شده اند و جنازه های شان تا قبل از ورود شما زیر آفتاب داغ سوزان مانده بود.

حالا شما آمده اید مقابل دوربین فیلمبرداری خبرنگاران خارجی با دست خودت به من آب می دهید!
می خواهید که من از دست شما آب بخورم.!

الان هم بخاطر تبلیغات و فیلمبرداری جلوی خبرنگارهای خارجی بهمان آب می دهید. درسته؟
سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. هیچ زبانی باز نشد، بعد با صلابت زل زدم به عدنان خیرالله دوباره حرفم را تکرار کردم؛ جناب فرمانده؛ درسته؟
عدنان خیرالله، مقابل دوربین ها سنگ شده بود، عاجزشد، ماند. جوابی نداشت که بدهد.
مدتی همینطور ماند بعد نطقش باز شد و گفت: نه ما آب می دهیم به اسراء ....
گفتم: بروید فردا با همین فیلمبردارها بیائید، ببنید چند نفر دیگر از رفقای ما اینجا از تشنگی افتاده اند. الان هم فقط جلوی خبرنگار ها آب دست تان هست. آن هم برای تبلیغات جلوی مردم دنیا. آبی که دست تو هست بخاطر تبلیغات هست به گفته خودت که می گوئید من فرمانده رده بالای ارتش عراق دارم با دستان خودم به شما آب می دهم. حالاجلوی دوربین می خواهید به مردم دنیا نشان بدهید که ما فرماندهان ارشد ارتش عراق داریم به بچه های کم سن و سال ایرانی آب می دهیم؛ درسته؟ که تبلیغات جهانی بکنید. می خواهید به دنیا و جهانیان نشان بدهید که ما فرمانده هان رده بالای ارتش صدام، به بچه های کم سن و سال ایرانی اسیر داریم آب  می دهیم.

این حرکت شما فقط برای تبلیغات هست و من هرگز چنین آبی را نمی خورم.

حتی اگر همین الان از تشنگی شهید بشوم.

وقتی فرمانده سپاه سوم ارتش بعث صدام مقابل اسراء و خبرنگارها و جمع زیادی از سرتیپ های همراهش کم آورد. شکست خورد. سرخورده شد، خیلی تند با عصبانیت دستور داد؛ صوت آمار را زدند و خیلی زود همه خبرنگاران را از محوطه توری بیرون کردند. عدنان خیرالله به شکل وحشتناکی عصبانی بود.

من همان حال توی دلم بیاد امام افتادم که گفتند: «ای آمریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر..»

بعد توی دلم گفتم: «ای فرمانده سپاه سوم حزب بعث، از دستم عصبانی باش از این عصبانیت بمیر...»
خبرنگارها که رفتند عدنان خیرالله با غضب و تند خوئی تمام، با یک لحن خیلی خشمگینانه داد کشید: «من تا زمانی که از این جا نرفتم، این بچه را جلوی چشم من دار بزنید. جوری بکشید، که دلم خنک بشود و بروم.»
سربازها به تکاپو افتادند. می دویدند و هر کدام تکه ائی از دار مرا را آماده می کردند. من نگاه می کردم. یکی از افسران ارشد، عدنان خیرالله، که یک سرتیپ از محافظان او بود، آمد جلو و به من گفت: بچه تو نمی ترسی؟
می خواهند تو را بکشند.

گفتم: نه من از چی باید بترسم؟

قرار بود چهار روز پیش توی شلمچه شهید بشوم. نشدم. قسمت من نشد. حالا این افتخار بزرگ نصیب من شده که به دست شما شهید بشوم، بعد آن افسر هم هیچ نگفت و رفت.

از جمع اسرا جدا شدم. نشستم روی زمین، فرو رفتم در عالم درونی ام، و در عالم خیال، روانه عالمی دیگر شدم.

هیچ وقت این قدر به شهادت نزدیک نشده بودم. رفقای شهیدم، یک به یک از ذهنم عبور می کردند، من به آنها سلام می دادم. فکر می کردم بعد از شهادت با کدامین شهید روبرو خواهم شد.

تو حال خودم بودم، که باز سرتیپی دیگر از همراهان عدنان خیرالله که بعدها منصوب شد، به فرماندهی کل اردوگاه های اسرا در عراق، دستش را روی شانه ام گذاشت.ایستادم. مچ دستم را مثل یک دوست چسبید و چند قدم راه رفتیم. ایستاد و مکثی کرد، یک آدامس از توی جیب اش در آورد، آدامس خارجی بود، برای اولین بار بود که یک آدامس خارجی می دیدیم. فارسی را خوب حرف می زد.
گفت: آین آدامس را بگیر بخور.

گفتم: من آدامس نمی خورم.
خندید و گفت: از دست من نمی خوری.؟
گفتم: نمی خورم.
گفت: از این آدم نمی ترسی؟
گفتم: نه برای چی باید بترسم؟
گفت: اصلا توی عمر خودت این گونه افسر را دیده ائی؟

گفتم: نه ندیدم. برای چی بخوام ببینم. چرا باید دیده باشم. اصلا منظورتان از این حرف ها چیست؟
گفت: این آدم یکی از افسران بلند پایه ارتش عراق هست، در یک پروسه دراز مدت آموزش های سخت تخصصی نظامی دنیا را گذرانده و شده است افسر؛ با گذران یک دوره طولانی به این درجه رسیده است. تو چطور به این افسر بلند مرتبه ارتش عراق توهین کردی؟ چرا بهش بی احترامی کردی؟

گفتم: کجاش توهین بود؟ فقط نخواستم آب بخورم. من اصلا هم به آن افسر بی احترامی نکردم.

مچ دستم را محکم فشرد. با دست دیگرش دستی به سرم کشید، من را به نقطه خلوت تری برد، جائی که صدایش را نه بچه های خودمان، نه عراقی ها می توانستند بشوند. دور از گوش و چشم دو طرف، صمیمانه تر به اسم مرا خواند و گفت: مجید اگر یک مصاحبه علیه جمهوری اسلامی ایران بکنی، من می گم تو را اعدام نکنند. من با خنده بهش گفتم: اگر می خواستم علیه نظام جمهوری اسلامی ایران مصاحبه کنم، این کار را با افسرتان نمی کردم.

دستم را رها کرد با لحنی که صد درجه واژگونه شده بود. با لحنی مخاصمه مانند گفت: مجید معلومه که خیلی بچه کله شقی هستی؟

گفتم: شما هرجور که می خوای تعبیر کن. هر ترفندی که زد، لبخند مهر، آدامس خارجی، رفتار نرم و ملایم و عطوفت بارش، هرکاری که کرد فهمید من وطن فروش نیستم، من یک بسیجی دلده ام، یک بسیجی که بخاطر امام اش، آرمان اش، خودش را هرگز نمی فروشد. متوجه شد که مجید این «حرس الخمینی» چهارده ساله تا پای جان پای دلش ایستاده است و تحت هیچ شرایطی هویت اش را حراج نخواهد زد.

بعد این سرتیپ لبخندی زد و دستم را از دستش جدا کرد و گفت: «مجید مجید مجید، حرس االخمینی...»....و با نا امیدی رفت. هنوز یک قدم نرفته بود که من صدای اش زدم، با صلابت و سربلندی گفتم: شما می توانید اعدام تان را انجام بدهید...

او اخم کرد و رفت.

او که رفت اسرا  دوره ام کردند، بچه هائی که قدری از لحاظ آرمانی ضعیف تر بودند، در آن شرایط خاص  گفتند: مجید واقعا تو نمی ترسی!؟ بابا این ها جلادند، شوخی ندارند، می خواهند تو را بکشند. این افسرهای عراقی سربازهای خودشان را مثل آب خوردن تو کله شان تیر خلاص می زنند و می کشند. تو که برای شان از آب خوردن هم کشتن ات آسان تر است.

«شعبان نائیجی» دستم را محکم چسبید و گفت: مجیدجان هیچ نترس، فقط ذکر بگو؛ خوشا بحالت که داری شهید می شوی. بعد اشک های شعبان نم نم جاری شد.

و با بغض و بیقراری گفت: عجب سعادتی مجید. تو پریدی، پریدی مجید. تو پروانه شدی....
هنوز دستم تو دست شعبان بود، یکی دیگر از بچه ها، که بعد اسارت آرمانش به آرمانک تنزل پیدا کرده بود، با دلسوزی گفت: آخه مجید برای چی الکی داری خودت را به کشتن می دهی. برو یک مصاحبه بکن تمام. چرا داری با این ها لج می کنی.

تو را می کشند مجید.

دستم را از دستش کندم و گفتم: آخه شماها را چه شده، تا چند روز پیش همه از شهادت دم می زدید، حالا این جا حرف از کشته شدن می زنید، آرمان تان آرمانک شد و شهید شدن را بی جهت کشته شدن می دانید، مگر نه اینکه ما پیرو همان حسینی هستیم، که همین قوم بی مروت و بی ایمان سرش را به نیزه کردند.
حرفش را هم نزنید، این اسارت یک ماموریت بزرگی است که خدا بهمان محول کرده است.

بسیجی امام از مرگ نمی هراسد، بچه ها مگر تا چند روز پیش این شعار ما نبود. روی سربند های مان چه نوشته بودیم.  به همین زودی یادمان رفت. نه؛ هرگز با دشمن مسامحه نمی کنم.دشمنی که هنوز گلوله اش توی ران و پهلوی رسول هست، تو.ی پای حسین هست، شهید نبی پور را فراموش کردید، هشت روز قبل، یادتان رفت، چگونه با قناسه توی سرش زدند و تشنه شهید شد. جائی که ما اسیر شدیم، شلمچه، شلمچه خاک خودمان بود. بعد من بروم با دشمنی مصاحبه کنم که به دین ما، به کشور ما تجاوز کرده، نه اصلا من مصاحبه نمی کنم. اصلا هم نترسید، هر چه خدا بخواهد همان می شود.

من می دانم که همه شما اهل شهادت هستید، فقط نمی خواهید که من این جا مقابل چشم تان شهید بشوم.

بچه ها با آن حال نزارشان زدند زیر خنده و گفتند: مجید ما باید به تو دلداری بدهیم که نترسی، تو به ما می گوئی نترسید. واقعا خداوند یک حجابی مقابل دل من و ترس انداخته بود که من آنجا مقابل تهدید دشمن در برابر مرگ نترسم و نهراسیدم و محکم ایستادم. کم کم داشت بساط دارشان دیگر داشت آماده می شد، من منتظر بودم و حالا با تمام وجود پذیرفته ام که تا لحظاتی چند شهید خواهم شد.

ناگهان مرگ برای من از هر چیز دیگری در دنیا شیرین تر جلوه گر شد، زیباتر شد، در رویاءی شیرین شهادت بودم که دیدم آن سرتیپ دوباره دارد به طرف من می آید.

من هیچ نترسیدم، ذره ائی ترس به دلم راه نیافت، واقعا این من نبودم، که خدا  اینگونه می خواست، وگرنه انسان، این که در لحظه دچار ترس و لغزش بشود، توی وجودش هست،

مگر نه این است، که شیطان از راه های نفوذی خودش، نفوذ می کند. باید دلم را قرص و محکم می کردم، که مبادا یک لحظه بلغزم و تمام.

آن سرتیپ آمد و گفت: مجید من به هر شکلی بود فرمانده را از این جا فرستادم رفت.

گفتم: خوب منظورتان چی هست؟

گفت: من رفتم به عدنان خیرالله گفتم این بچه است، کنارتان ایستاده، آن اتفاق آنجا جلوی دوربین خبرنگارها رخ داده، عکس این آدم الان توی تمام دنیا پخش شده، اگر او را بکشیم آبروی ارتش عراق در دنیا خواهد رفت،

می گویند: یک بچه چهارده ساله با این ها چنین رفتاری را کرد، آنقدر ظرفیتشان پائین بود که فوری اعدامش کردند، این اعدام توی دنیا مقابل افکار عمومی جهانیان برای ما گران تمام می شود. این طور روانه اش کردم و عدنان خیرالله رفت.

گفتم: این هم یک ترفند جدید شما هست که از من یک جاسوس درست کنید، اشتباه می کنید، بعد با یک لحن خاص قسم خورد: والله العظیم اینطور نیست. بخدا اینجور نیست مجید.

گفتم: چطور یعنی چی؟

گفت: ما خودمان از این آدم متنفریم، این به ما خیلی ظلم می کند من خودم از این نکبت بدم می آید، ولی می ترسیم، یک جلاد است، الان که تو یک بچه چهارده ساله اسیر ایرانی جلوی اش ایستادی، خردش کردی، غرورش را شکستی، من کیف کردم. خیلی خوشحال شدم. این آدم بی جهت خیلی از افسرها و سرباز های ارتش ما را کشته است.

این آدم پلیدی هست. تو او را نابود کردی جلوی ما او را کشتی مجید. این عدنان خیرالله توی عراق به اندازه صدام محبوبیت دارد، بعد دستی به سرم کشید و رفت.

«بعدها شنیدم بخاطر همین محبوبیت صدام،عدنان خیرالله را در یک بالگرد معدوم اش کرد. و یک نماد هم از او ساخت»

او که رفت مجروحین را آوردند، از وضع ظاهری مجروحین معلوم بود که هیچ درمانی صورت نگرفته، رسول و دیگر مجروحین وضع نابهنجاری پیدا کرده بودند.

از با حیرت رسول پرسیدم چی شد؟

انگار وضع تان بدتر شده! رسول کریم آبادی گفت: مجروحین را به یکی از بیمارستان های شهر بصره بردند، جائی که بی شباهت به یک بیمارستان نطامی نبود، همه ما را در محوطه بیمارستان روی زمین رها کردند، نه آبی نه غذائی، نه داروئی، حتی یک قطره آب هم بهمان ندادند.

واضع بود که فقط عراقی ها میخواستند در حضور خبرنگار ها مجروحین حضور نداشته باشند، رسول حال وخیمی پیدا کرده بود، هشت روز از ظهر روز اسارت ما، می گذشت. ران های رسول بشدت متورم شده، و از شدت عفونت، تبدار، و از شدت تب می لرزید، ارتعاش همه وجودش را پر کرده بود.

صبح روز بعد همه ما را به خط کردند، من و شعبان صالحی؛ و سعید و حسین، همه رفقا در یک ستون، دست های ما را بهم بستند و سوا ایفا کردند.رسول جلوی من قرار داشت و شعبان صاالحی جلوی رسول، چون دستان ما را همه بهم بسته بودند. رسول وضع دلخراشی داشت، هر دو قدم که می رفتیم، می افتاد، من و شعبان هم می افتادیم، بعد بقیه بچه ها کشیده می شدند، سیم های نازک تلفن کن، مچ دستان همه ما را بریده و خونین و زخمی کرده است، دردی که تمام وجودمان را فرا گرفته، با مشقت و رنج جانفزائی سوارایفا شدیم، آنجا دستان ما را باز کردند و بصورت انفرادی از پشت بستند، رسول چون ران هایش متورم شده بود و نمی توانست روی صندلی فلزی ایفا بنشیند، کف ایفا به شکم خوابید، روی هر ایفا هشت سرباز مراقب گذاشته بودند، صدها ایفا و صدها ماشین نظامی به طرف شهر راه افتادند.

هنوز دو ساعتی نگذشته بود که در بین مسیر مردم عادی شهر، زن و مرد با سنگ و چوب و تخم مرغ گندیده و گوجه فرهنگی، آمده اند به استقبال مان، افتادند به جان ما، به یاد اسیری حضرت زینب افتادم، بیشتر مردم بصره را خانواده های نظامیان تشکیل می دادند، از دروازه بصره که گذشتیم، متوجه شدیم، در شهر اعلام کرده بودند که اسرای فاو و شلمچه را آورده اند، مردم هلهله و شادی می کردند، شادی قوم عرب هم یک جورائی خیلی خاص هست، با سنگ و چوب، هر چه دم دستشان بود، دشنام می دادند و می کوبیدند به سرو صورت مان، دیگر جای سالم روی تن ما نبود، بعضی از مردم هم به طرف مان قوطی آب معدنی، پرت می کردند، شاید به نحوی می خواستند ارادت شان را به ما نشان بدهند.

مرا چون کوچکتر بودم، جلوتر و لبه ایفا، نشانده بودند، جوری که در دید مستقیم مردم باشنم، سطح ایفا بلند است، در شهر که می گرداندند، مرد عربی نظرم را جلب کرد، از توی حیاط خانه اش بهم اشارتی کرد، رفت سراغ یخچالش، درش را باز کرد، یک قو.طی آب معدنی در آورد، دوباره خندید و دوید سمت ما، ماشین در حرکت بود، برای لحظه ائی او را در بین مردم عرب گم کردم، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم اش، عاقله مردی بود عرب، پنجاه ساله، با دستاری به سر، زار زار گریه می کرد، افتاده بود به التماس و زاری، و از سرباز محافظ ایفا حامل ما می خواست، که بطری آب یخ را بدهد به مجروحی که کف ایفا افتاده، رسول آن مجروع تشنه کام، که به حالت نیمه اغماء کف ایفا بود.

سرباز عراقی بطری آب یخ را گرفت، سربازی دیگری را صدا زد، آن سرباز با یک قبضه کلاشینکف روی شانه اش جلوی ایفا جلوتر ایستاده بود، او که آمد سرباز عراقی قوطی آب معدنی آب یخ زده را باز کرد، اشاره کرد به آن سرباز دست هایش را نگه داشت، آب یخ را خالی کرد و شروع کردند دو تائی به شستن دست ها و صورتشان، آن مرد عرب، مبحوت نگاه می کرد، بعد جلوی چشم آن مرد عرب، شروع کردند به شستن پوتین هایشان، مرد عرب، زانو زد روی زمین، زد زیر گریه، دو دستش را می کوبید توی سرش، های های گریه می کرد، سربازها مسخره اش می کردند و می خندیدند.

تمام آب آن بطری را خالی کردند،

وقتی بطری آب یخ تمام شد، تکه ائی یخ ته بطری مانده بود، آمد سراغ ام و گفت: اشرب مای.

من با سر اشاره کردم نمی خورم. آن سرباز لعنتی می دانست که ته بطری جز تکه یخ چیزی وجود ندارد، رفت سراغ رسول، رسول که به حالت نیمه اغما افتاده بود، دهنه بطری را گذاشت روی لب رسول، بطری را بلند کرد، رسول منتظر آب، یخ تلپ افتاد، اما قطر دهنه بطری آنقدر نبود که یخ بیرون بیاید،

زبان رسول انگار سردی را حس کرد. زبانش را  چون کودکی چند ماه،  می برد به طرف سرمای داخل بطری، همین که قطره ائی آب از یخ کنده می شد، داشت می افتاد رو نوک زبان رسول، سرباز بطری را از توی دهن رسول می کشید، با مشت محکم می کوبید توی کله رسول، جای زخم گلوله؛

رسول یک آخی می گفت و می افتاد. دوباره باز همین کار را تکرار می کردند؛ هوا خیلی داغ بود و یخ ذره ذره در حال آب شدن،  دوباره بطری را توی دهن رسو.ل نیمه اغماء نگه میداشتند، رسولی که هردو رانش چند روز قبل گلوله خورده، سرش گلوله خورده، تمام بدنش زخمی،

از بدنش این همه خون رفته، و حالا تشنه ترین اسیر قرن هم شاید محسوب می شود، مردم بی غیرت بصره، مردمی از جنس کوفه، وقتی آن سرباز بطری را  می گذاشت روی لب و دهان رسول، نگاه می کرد، آن سرباز وحشی، همین که از تنه آن تکه یخ، می رفت که دوباره یک قطره آب جدا بشود، بیفتد روی زبان رسول، ر سول که چیزی نمیفهمید، زبانش را مثل یک نوزاد شش هفت ماهه، مک میزد،

به سمت سرمای آن تکه یخ، منتظر قطره آبی بود، که بناست بیاید تو دهنش، روی زبانش، اما آن سرباز بعثی وحشی، لحظه ائی که قطره آب از یخ جدا می شد، بطری را از دهن رسول می کند و با مشت و قنداق تفنگ اش می کوبید رو شانه و سر رسول، آن عاقله مرد عرب از ناراحتی و گریه سرش را به زمین می کوبید،

تماشاچی ها هلهله و شادی می کردند، صحنه های دلخراشی که هرگز از ذهن ما پاک نخواهد شد، آن مرد عرب با ناباوری این صحنه های غیر انسانی را تماشا می کرد و زار میزد.


سربازان وحشی عراقی حتی یک قطره هم آب به رسول نداند، من دیگر از ناراحتی بخاطر رسول چشمانم را بستم، قادر به دیدند آن وضع دلخراش نبودم، از فرط تشنگی و خستگی، در میان آن همه هلهله و شادی، کتک خوران به خواب رفتم.

چشم که باز کردم شب شده بود و خودم را در «زندان الرشید» دیدم. چهل روز آنجا گذشت، سخت و طاقت زا، آنقدر که از پرمشقت ترین لحظات اسارت محسوب می شود. بازجوئی و تنبیه و کتک خوری، مدتی بعد به اردوگاه دوازده رفتیم،

توی این مدت همان سرتیپی که بهم آدامس تعارف کرده بود. فرمانده اردوگاه های اسرا در عراق، آمده بود برای سرکشی، مرا پیدا کرد، هر چند ماه یک بار می آمد مرا صدا می زد، بهم می گفت: «مجید کوچوک» فارسی و عربی را مخلوط، درهم حرف می زد،

هربار که می آمد، یک پسری داشت دوازده ساله، می گفت: «مجید کوچوک، این پسر من است، آورده ام که از تو روحیه بگیرد» من داستان تو را برای بچه های ام تعریف کرده ام، و گفتم اگر ما صد تا سرباز مثل مجید کوچوک داشته باشیم، اسرائیل را از صحنه روزگار بر می داریم،

موقعی که داشت از اردوگاه می رفت، به سربازها دستور  می داد اگر یک تارمو از سر مجید کم بشود، من شما را می کشم، هر بار هم که که این سرتیپ می آمد و می رفت عراقی ها حسابی من را می زدند. تا سرحد مرگ هم می زدند، هر چند آن سرتیپ می دانست که من را خواهند زد،

با این حال خودش نیز می گفت: من می دانم از این جا بروم شما این بچه را کتک می زنید، اما اگر تا سرحد مرگ کتک اش بزنید، من شما را بیچاره می کنم،

اگر مجید کوچوک را بکشبید،

من پدرتان را در می آورم، «می کشم تان» آخرین بار که می رفت، گفت: «مجید تو باید زنده بمانی...»

 

http://www.shomalnews.com/photo/13322279361289367.jpg


ژنرال کوچک بسیجی _ مجید زارع در رویت مادر پس از اسارت

مجید ژنرال امروز پزشکی بی ادعاست در آمل، با همان روحیات بسیجی اش...

 

.....................................................

شاید یک عده بگویند که بیان این مطالب و با این آدرس دهی ریا باشد ... ولی بنده با اطمینان تمام میگویم که باید این داستان ها و خاطرات جنگ برای نسلی که جنگ و اوضاع جنگ را ندیده و درک نکرده است گفته شود.

همچنین خاطرات جنگ، فیلمنامه ها و سوژه های خوب و مناسبی است برای کارگردانانی که میگویند فیلمنامه قوی برای دفاع مقدس نداریم.


نظرات شما عزیزان:

علی0121
ساعت21:45---9 خرداد 1391
املی ها همه جا حرف اول میزنن .وسلام

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تصویر بالا نمایی از بقعه ناصر الحق اطروش کبیر در پایین بازار آمل می باشد. ناصرالحق اولین حکومت رسمی شیعه دوازده امامی جهان را به افتخار مازندران در آمل در سال 255 قمری هجری (سال 243 شمسی هجری) ایجاد کرده بود. اما امروزه در کمال ناباوری بدون هیچگونه توجهی ا سوی مسئولین در پارکی به همین نام رها شده است. این وبلاگ بیشتر در مورد شهر آمل و جاذبه های تاریخی و گردشگری و همچنین در مورد عالمان وبزرگان این شهر می باشد.×× از راعی ×× ************************* ابیاتی چند از شاعر گرانمایه طالب آملی: ... ... ... ... ... ... ... ... ... طالبا گمامبر که به سنبلستان هند فارغ ز یاد گلشن آمل نشسته ایم .................. نیَم ز دیدن کشمیر شاد چون طالب که سیر ساری و گلگشت آملم هوس است .................. ز مرغان چمن طالب، نواسنجی نمی بینم که طرز نغمه یاد از بلبل آمل نمی گیرد .................. به هیچ شهر دلم طالب از ملال نرست چه روز بود که بیرون زآملم کردند .................. چو من فرزانه ای برخاست از آن بوم طواف خاک آمل بایست کرد. ********************* به یاد دبیرستان تیزهوشان آمل ........................... شعر در مورد کلاس 302 دبیرستان استعدادهای درخشان آمل ... ... ... ... ... ... ... ... ... کنم روز و شب من خدا را سپاس که باشد مرا302 کلاس .................. سلامم به حامد به اصغر به هادی به فرزین و عارف به مسعود و مهدی .................. امیر نیاکی و فرشاد راعی به البرز و سامان و معراج و مانی .................. به سجاد سالار از شومیا جوان آملی، خضرایی، آریا .................. به برزنده و بر تقی هم سلام که باشد مرا در کلاس هم کلام .................. سعید و رسول و علی و رضا کنم ختم این شعر با مرتضی ***** شعر از امین راعی***** «در این شعر اسامی تمام افراد کلاس 302 سال تحصیلی 86-87 بجز خود شاعر آمده است.»
usamol0121@yahoo.com

آمل
سیاسی
مذهبی
ادبی
اخبار
شهدا
علما و دانشمندان آملی
متفرقه
تاریخی
جاذبه های گردشگری
تصاویر

راعی

اسفند 1391
شهريور 1391
تير 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
ارديبهشت 1390
فروردين 1390
بهمن 1389
دی 1389
آذر 1389
آبان 1389
مهر 1389
شهريور 1389
مرداد 1389
ارديبهشت 1389
فروردين 1389
اسفند 1388
بهمن 1388
دی 1388

تلاش برای شهرستان کردن و جداسازی بخش دابودشت و تجزیه آمل خیانتی آشکار به آمل و مردم دابودشت و دشت سر
تحصیل، نیروی کار خلاق، خدمت سربازی، اشتغال، ازدواج
تصاویری زیبا از روستای ییلاقی گزناسرای آمل
آقای ابراهیمی،معاون سیاسی استان،بهتراست دبیرخانه همایش شیعه شناسی دراولین پایتخت تشیع جهان(آمل) باشد
شعر بدون نقطه از حضرت علامه حسن زاده آملی (حفظه الله)
معرفی دانشمندان آمل : آیت الله العظمی حاج میرزا هاشم آملی لاریجانی
دماوند مازندران قلب تپنده ایران زمین
ژنرال 13 ساله‌ی آملی که فرمانده سپاه سوم صدام را به زانو در آورد
رییس مجلس :وحدت شکل گرفته در شهر محسوس است/ما قلبا شما را دوست داریم /وجود یوسفیان ملا مایه پیشرفت ش
مرکز نمایشگاه های بین المللی استان نه در قائمشهر و نه در ساری، بلکه در آمل صنعتی و توریستی
دکتر یوسفیان با ۸۸هزار و۳۷۷ رای در استان اول شد / آمل با عزت ماند
یوسفیان ملا :اجازه نمی دهیم کارگران ،امیر منصور آریا بیکار شوند
یکی از خرده هایی که به دکتر یوسفیان می گیرن ....
از دشت سر تا موتلفه آمل و مازندنومه اصلاح طلب !
هفتم اسفند ۱۳۷۱ روزی محزون برای آملی ها
یادواره سردار رمضانعلی عبدی و سه شهید روستای ورامده لیتکوه آمل
کسی نبود به شما مشورت بدهد ؟ نقدپذیر که نیستید!
حضرت آیت‌الله جوادی آملی (حفظه الله) مجدداً بر وجود دانشگاه جامع دولتی در آمل تاکید کردند
شعر آمل
نصیری بخشدار لاریجان آمل : اوقاف شهرستان دماوند هیچ حقی در تولیت امامزاده هاشم(ع) ندارد
متن پیام امام صادق (ع) به مردم آمل و ساری
پیشتازی 685 پله ای دانشگاه شمال نسبت به دانشگاه صنعتی نوشیروانی در رتبه بندی (رنکینگ) جهانی دانشگاه
با عرض معذرت بخشی از نظرات پاک شده ....
کفر نویسی بر در و دیوار مساجد !!!!!!!!
بد نیست یه یادی از سه هزار میلیارد اختلاس کنیم !!!!!
مخترع مازندرانی در بخش پزشکی مقام آورد؛ «قلب» با ابتکار مخترع ایرانی تا "2 ماه" برای پیوند زنده می‌م
بررسی سابقه تاریخی عزاداری در آمل
چرا آمل باید فرودگاه داشته باشد؟
شعر محرم . شاعر ابوالفضل بادپا
محرم آمد و ....
گرامی باد 14 آبان روز ملی مازندران
آمل قهرمان مسابقات کشتی لوچوی مازندران
زندگی نامه آیت الله عبدالله جوادی آملی
گذری کوتاه بر آمل
چرا U.S.Amol ؟؟!!
سخن حضرت علامه حسن زاده آملی در مورد حضرت آیت الله خامنه ای رهبر انقلاب
بزرگداشت حماسه ششم بهمن سال 1360 مردم آمل
شهر آمل از نگاه لغت نامه ی دهخدا
متن بخشی از سخنرانی علامه حسن زاده آملی در تأیید و تأکید مقام رهبری
یک با یک برابر نیست !!!!!!!!!!!!
سخنرانی آیت الله طبرسی در مورد حماسه ششم بهمن سال1360
به بهانه افتخارآفريني مردم آمل در 6 بهمن 1360
یادواره سرداران و هزار شهید شهر آمل (هزار سنگر)
شرکت کاله به عنوان یک کارخانه صنایع غذایی موفق
پیام تبریک به مناسبت دستگیری ریگی
بیوگرافی شهر آمل (قسمت 1 )
اثبات وجود خدا و توحید او
تاریخچه شهر آمل- قسمت 2
اندیشه نیچه
تیم کاله شهر آمل(مازندران)


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هزارسنگر شهر من آمل و آدرس usamol.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





هزارسنگر آمل
آمل سهم
طرفداران والیبال کاله آمل
دماوند آمل - Damavand Amol
روستای هاره
هواداران ذاکر اهل بیت
محمد کندلویی لاریجانی
هیئت سائلین الحسین شهرستان هزارسنگر آمل
اخبار شهرستان آمل
شاعران آمل
بچه مذهبی ( آمل )
روستای دیورز (لیتکوه آمل)
آمل نیوز
دبیرستان امام خمینی آمل
شورای اسلامی شهر آمل
فرمانداری آمل
شرکت کاله آمل (لبنی)
شرکت کاله آمل (گوشتی)
حماسه 6 بهمن آمل در ویکی پدیا
حزب الله آمل و لاریجان
نماز جمعه آمل
دلنوشته های شهروندان آملی
ابولفضل بادپا
شهر ما آمل(مهندس روزبه نصیری آملی)
سعید قبادی
انجمن نجوم آماتوری حاسب آملی
دوستم علی،اینجا مال توست
آملی
طالب آملی
هراز نیوز
وبسایت خبری تحلیلی 6 بهمن
میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری شهرستان آمل
وب سایت جامع آمل
پایگاه اطلاع رسانی شهرداری آمل
دانشگاه شمال
علامه حسن زاده آملی
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
ریحون مگ
مجله خبری کسب و کار برتر


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 53
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 79
بازدید کل : 11306
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

اوقات شرعی
........................ onLoad and onUnload Example

...........................